نماز
رازو نیاز با خدا
سپاس و آفرین ایزد جهان آفرین راست.آنکه اختران رخشان،به پرتو روشنی و پاکی او تابنده اند و چرخ گردان به خواست و فرمان او پاینده.آفریننده ای که پرستیدن اوست سزاوار.دهنده ای که خواستن جز از او نیست گوارا.هست کننده از نیستی،نیست کننده پس از هستی.ارجمند گرداننده ی بندگان از خواری،درپای افکننده ی گردن کشان از سروری.پادشاهی او راست زیبنده،خدایی او راست درخورنده،بلندی و برتری از درگاه او جوی و بس.هر آنکه از روی نادانی نه از او را گزید،گزند او ناچار بدو رسید.هستی هر چه نام هستی دارد،بدوست. پیش از این ها فکر میکردم خدا خانه ای دارد میان ابرها مثل قصر پادشاه قصه ها خشتی از الماس و خشتی از طلا پایه های برجش از عاج و بلور بر سر تختی نشسته با غرور ماه برق کوچکی از تاج او هر ستاره پولکی از تاج او اطلس پیراهن او آسمان نقش روی دامن او کهکشان هیچکس از جای او آگاه نیست هیچکس را در حضورش راه نیست پیش از اینها خاطرم دلگیر بود از خدا در ذهنم این تصویر بود بود اما در میان ما نبود مهربان و ساده و زیبا نبود در دل او دوستی جایی نداشت مهربانی هیچ معنایی نداشت هر چه میپرسیدم از خود از خدا از زمین از آسمان از ابرها زود میگفتند این کار خداست پرس وجو از کار او کاری خطاست تا خطا کردی عذابت میکند در میان آتش آبت میکند با همین قصه دلم مشغول بود خوابهایم پر ز دیو و غول بود نیت من در نماز و در دعا ترس بود و وحشت ازخشم خدا هرچه میکردم همه از ترس بود مثل از بر کردن یک درس بود تا که یک شب دست در دست پدر راه افتادم به قصد یک سفر در میان راه در یک روستا خانه ای دیدیم خوب و آشنا زود پرسیدم پدر اینجا کجاست گفت اینجا خانه ی خوب خداست! گفت اینجا میتوان یک لحظه ماند گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند با وضویی دست و رویی تازه کرد با د ل خود گفتگویی تازه کرد گفتمش پس آن خدای خشمگین خانه اش اینجاست اینجا در زمین؟ گفت آری خانه ی او بی ریاست فرس هایش از گلیم و بوریاست مهربان و ساده و بی کینه است مثل نوری در دل آیینه است میتوان با این خدا پرواز کرد سفره ی دل را برایش باز کرد میشود درباره ی گل حرف زد صاف و ساده مثل بلبل حرف زد چکه چکه مثل باران حرف زد قیصر امین پور ای خدای مهربان من ، به دور از تو بودن یعنی تنهایی . چشم هایم مانند آسمان ابری و بارانی است . نمی دانم برای آشتی با تو از کدام کوچه عبور کنم . من می خواهم با تو عشق را تجربه کنم . نام قشنگ تو تسکین دل درد دیده ام است . به طلوع یک سخن از سوی تو برای به آرامش رسیدن نیازمندم . خدایا آشتی با تو شوقی در درونم به پا می کند که تمام دودزدگی قلبم به یک باره به رخت حریر سفیدرنگی تبدیل می شود . بی قرارتر از همیشه چشم به ذکر تو دوخته ام و می خواهم با تو آشتی کنم ((خدایا!کیست که شیرینی دوستی با تو را چشیده باشد و غیر تو را طلب کند؟)) آن گاه،پس از مقداری رازو نیاز،میگوید: ((ای آرزوی دل مشتاقان و ای نهایت آرمان دوستان دوستی تو را از تو میخواهم و دوستی هر که تو را دوست دارد و دوستی هر کاری که ما به تو نزدیک می کند.)) الهی دلی ده که در کار تو جان بازیم جانی ده که کار آن جهان سازیم تقوایی ده که دنیا را بپرستیم روحی ده که از این بر خوریم دانایی ده که از راه نیفتیم دست گیر که دست آویز نداریم از هیبت مگوی که تاب آن نداریم نگاه دار تا پریشان نشویم نیمایی تا در روی کس ننگریم بگشای دری که در بگذریم تو بنواز که دیگران نتوانند
همین که تو میبینی مگر بس نیست؟ نماز بگذارید و زکات بدهید،هرکار نیکی را که پیشاپیش برای خود می فرستید،نزد خدا خواهید یافت. آری،خدا به کارهایی که می کنید بیناست(آیه ای از سوره ی بقره)این آیه را که خواندم دلگرم شدم،انگار مطمئن شدم هیچ چیز توی این دنیا حیف نمیشود ما کار های خوبمان را برای تو می فرستیم و تو با وسواس و حوصله همه را پیش خودت نگه میداری هیچ وقت،هیچ چیز فراموشت نمی شود وقتی ما دوباره پیش تو بر میگردیم،همه ی آنها را به ما بر می گردانی و ما حتما از این که هیچ چیز را از قلم نینداخته ای تعجب میکنیم تو همه جارا میبینی تو از همه چیز با خبری پس چرا ما این همه دلواپسیم و کارهای خوبمان را به رخ دیگران میکشیم؟
تمام محبتی را که یک خالق میتواند به مخلوقش داشته باشد به من میدهی تو مرا به خاطره این که در گذشته گناهانی کرده ام،سرزنش نمیکنی برعکس چون به تو پناه آورده ام مرا میبخشی و من لبریز میشوم از عشق تو و آن وقت قلبم برایت به تپش می افتد از بزرگی ات یاد میکنم و حرف هایم را شمرده شمرده به تو میگوییم سلام میدهم به پیامبرانت و به کسانی که بندگان خوبی برایت بوده اند و شکرت را به جا می آورم شکر ای خدای مهربان شکر که با تمام بدی هایم مرا به حق خوبی هایت قبول میکنی با تمام وجود دوستت دارم توام مرا دوست بدار کسی را سراغ داری که هر چه به او بسپاری،ده برابرش را برگرداند؟ هفتاد برابر؟ هفتصد برابر؟ بی اندازه و بی پایان چطور؟ اگر کمی دقت کنی،حتما او را می شناسی...
در بهشت فرشتگانی را دیدم که با خشت هایی از طلا و نقره قصری میساختند آنها گاهی دست از کار میکشیدند و بعد از مدتی دوباره شروع به ساختن میکردند از آنان پرسیدم:چرا ناگهان دست از کار میکشید؟ گفتند وقتی مصالح ساختمانی ما تمام میشود،دیگر نمیتوانیم کار کنیم.پس منتظر میشویم تا دوباره برای ما مصالحی بفرستند پرسیدم:مصالح کار شما چیست؟ گفتند:هنگامی که مومنی در دنیا میگویند:((سبحان الله والحمدلله ولا اله الا الله ولله اکبر))این کلمات او در این جهان تبدیل به خشت های طلا و نقره میشوند،و ما برای او با این خشت ها قصر میسازیم و هرگاه گفتن این کلمات را قطع کند،مصالح ما نیز تمام میشود الهی هرگاه تورا میخوانم جوابم را میدهی
ايمان را نگهدار و ترس را به گوشه اي انداز . شک هايت را باور نکن و هيچگاه به باورهايت شک نکن. زندگي شگفت انگيز است فقط اگربدانيد که چطور زندگي کنيد خدا جواب داد :گذشته ات را بدون هيچ تاسفي بپذير، از خدا پرسيدم:خدايا چطور مي توان بهتر زندگي کرد؟ با اعتماد زمان حال ات را بگذران و بدون ترس براي آينده آماده شو. روزی شخصی در حال نماز خواندن در راهی بود و مجنون بدون این كه متوجه شود از بین او و مُهرش عبور كرد. مرد نمازش را قطع كرد و داد زد هی چرا بین من و خدایم فاصله انداختی. مجنون به خود آمد و گفت: من كه عاشق لیلی هستم تو را ندیدم، تو كه عاشق خدای لیلی هستی چگونه دیدی كه من بین تو و خدایت فاصله انداختم؟ شیطان طعم دهانم تلخ ِتلخ است کسی که حاجت برادر مومن خود را برآورده سازد ، مانند کسی است که عمر خود را به عبادت گذرانیده باشد همیشه نمازت را به گونه ای بجا اور که فکر کنی اخرین نماز توست. امام سجاد (ع)
اگر چه آنگاه که تو مرا خوانده ای من کوتاهی کرده ام
خداوندا،هرچیز که بخواهم فقط از تو میخواهم
و هرجا که باشم رازهایم را فقط برای تو میگوییم
میدانم که هر کس به تو اعتماد کند به او روی می آوری
و هر کس به تو تکیه کند رهاییش میبخشی
و آنکه به تو پناه آورد،اندوهش را می زدایی
اندازه یک حبّه قند است
گاهی می افتد توی فنجانِ دلِ ما
حل می شود آرام آرام
بی آنکه اصلا ً ما بفهمیم
و روحمان سر می کشد آن را
آن چای شیرین را
شیطان زهرآگین ِدیرین را
آن وقت او
خون می شود در خانه تن
می چرخد و می گردد و می ماند آنجا
او می شود من
انگار سمی قطره قطره
رفته میان تاروپودم
این لکه ها چیست؟
بر روح ِ سرتاپا کبودم!
ای وای پیش از آنکه از این سم بمیرم
باید که از دست خودت دارو بگیرم
ای آنکه داروخانه ات
هر موقع باز است
من ناخوشم
داروی من راز و نیاز است
چشمان من ابر است و هی باران می آید
اما بگو
کِی می رود این درد و کِی درمان می آید؟
شب بود اما
صبح آمده این دوروبرها
این ردپای روشن اوست
این بال و پرها
لطفت برایم نسخه پیچید
یک شیشه شربت، آسمان
یک قرص ِخورشید
یک استکان یاد خدا باید بنوشم
معجونی از نور و دعا باید بنوشم
Power By:
LoxBlog.Com |